نه شرقي و نه غربي در سياست خارجي
نه شرقي و نه غربي در سياست خارجي
نه شرقي و نه غربي در سياست خارجي
در اين نوشتار ابتدا به تبيين مفهوم قطب و موازنه قدرت اشاره مي شود و سپس جايگاه جمهوري اسلامي ايران در قطب بنديهايي جهاني مطرح خواهد شد تا سياست استراتژيک جمهوري اسلامي در اين خصوص تبيين گردد.
درطول تاريخ هرگاه يکي از کشورهاي شرکت کننده در موازنه اوج مي گرفت و به دلايلي از توانايي و قدرتي بيش از ديگران بهره مند مي شد، تصميم مي گرفت تا نظم حاکم بر موازنه را بر هم زند و نظام جديدي ناشي از اراده خود بر محيط تحميل کند. در اين قبيل موارد، غالبا يکي از کشورهايي که در عين شرکت در موازنه از مقررات و اصول بازي ناراضي بود، موزانه را نقض مي کرد و به هم مي خورد و چنين کشوري سعي مي کرد تا مقررات و اصول نويني را جايگزين نظم سابق کند، در اين گونه حالات، اگر چنين کشوري با متحدان خود موفق به استقرار نظم جديد مي شد. موازنه تازه اي به نفع قدرتهاي نو برقرار مي گرديد و اگر فائق نمي آمد، نوعا به عنوان کشورشکست خورده، از موازنه خارج مي گرديد و ناگزير از پرداخت غرامات و خسارات ناشي از عمل و قصد خود بود.
اين تقابل قدرتها وموازنه هاي موقت، صحنه تاريخ جهان را از صلحها وجنگهاي فراواني انباشته است، ولي بتدريج هر چه صحنه ي روابط بين الملل با ملاحظات فني و بشري آميخته تر مي شد و دولت و حکومت و انسان پيچيده تر مي گرديد، موازنه نيز مقتدرتر و جنگها براي نقض اين توازن خونين تر مي شد، چرا که به دنبال هر موازنه، صلح و به دنبال هر صلحي يک سلسله نارضايتي ها و به دنبال نارضايتي ها، کوشش براي کسب اقتدار به منظور رفع نارضايتي و سپس با کسب اقتدار، جنگ و پس از آن تحليل قوا ويکدست شدن و همگني به دليل ضعف ناشي از تحليل قوا و بعد صلح و موازنه اي جديد پديدار مي شد.
از دو سده گذشته تا کنون، اين داستان به شکل بارزتري همواره تکرار گرديده است. انقلاب کبير فرانسه حاصل نارضايتي ملت بود که با طرح مفاهيم جديد و تلقي نوين از حکومت و مايه گرفتن دولت از مردم و زوال نظام امتيازها و طبقات و نضج طبقه بورژوا و فروپاشي اشرافيت کهن فرانسه، آن کشور به صورت قدرتي مؤثر در جهان جلوه اي تازه يافت. «ناپلئون بناپارت» که مخلوق يا فرزند انقلاب کبير فرانسه بود، با بهره گيري از پتانسيل عظيم انقلاب، دست به جنگ زد و تصميم گرفت نظام مورد قبول و مورد علاقه خود را بر جهان آن زمان تحميل کند، چرا که فرانسه از موازنه حاکم بر زمان، رضايتي نداشت و از طرفي اقتدارش به سبب انقلاب و مکانيسم انقلاب رشد نمود و گسترش يافت؛ بنابراين از طريق جنگ و به ضرب توپ و شمشير، مي خواست موازنه را بر هم زند و اراده خود را بر اروپاي آستانه قرن نوزدهم، که قلب سياست جهان بود تحميل کند، اما نشد.
«ناپلئون» شکست خورد و نظم جهان که توسط او و به برکت انقلاب، مستقر گرديده بود نيز به هم ريخت و دوران ارتجاع گرايان و رجعت طلبان به سرکردگي مترنيخ فرا رسيد. مترنيخ، يک ضد انقلاب به معناي اعم کلمه بود، زيرا وي انقلاب را آفت جامعه مي دانست و معتقد بود که آثار انقلاب را بايد محو کرد؛ يعني هر که بر اثر انقلاب حقي از دست داده است، بايد حقش را به او بازگرداند؛ هر شاهزاده وسلطان نشين و حاکمي را که سرزمين و قلمرو و مال خود را در انقلاب باخته يا توسط ناپلئون مصادره گرديده بود، به سرزمين خود برگرداند وحتي اگر نمي شد که مال را به او مسترد دارند غرامتش را به او مي پرداختند. مترنيخ بر اساس اين تفکر سياسي، موازنه اي جديد بر اروپا تحميل کرد که نقطه قوام و شکل گيري آن، کنگره وين در سال 1815 بودکه عناصر عمده آن، عبارت بودند از: روس و پروس و اتريش و انگلستان. اين موزانه نيز مانند ساير موازنه هاي اروپايي، عمري داشت که با سپري شدن آن، آهنگ جديدي ساز گرديد و «پروس بيسمارکي» به برکت اتحاد شاهزاده نشين هاي سيصدگانه، به صورت قدرتي بزرگ درآمد و عزم اعمال و تحميل اراده خود را به اروپا کرد. بيسمارک که در حقيقت مي توان او را معمار بزرگ ديپلماسي کلاسيک خواند، با برقراري موازنه اي که حاصل جنگهاي پس از موازنه ي مترنيخي بود، اروپا را به مدت بيست سال در صلح نگه داشت. در زمان بيمسارک، آرايش قطبها و توازن نيروها به نحوي بود که هيچ کدام از کشورهاي شرکت کننده در موازنه، چه راضي و چه ناراضي به خود جرأت مخالفت و ضديت با صلح و موازنه ي بيسمارکي را نمي داد.در اين توازن، قدرت برتر و وزنه ي ثقيل، همان پروس بود؛ يعني سرزمين پهناوري که با تدبير و دورانديشي و درايت صدراعظم خود (بيسمارک ) به اتحاد و يکپارچگي رسيده و از اقتدار خود براي ايجاد موازنه و صلح وثبات به نفع سرزمين ژرمن بهره گرفته بود. بيسمارک در اين موازنه، پاره اي واقعيتها را که لازم به توجه است، در نظرگرفته بود؛ مثلا اقتدار دريايي و نيروي رزمي دريايي انگلستان و تفوق آن را بر نيروي دريايي ساير کشورهاي اروپايي به خصوص نيروهاي حاضر در کانال مانش پذيرفته بود، ولي بسياري از امتيازها را به پروس اختصاص داد. مردم کشورهاي متضرر، از ترس اقتدار بيسمارکي، در دورن جوشان و در برون خاموش بودند؛ مثلا انضمام آلزاس و لورن به پروس از جمله اين نکات بود، چرا که بيسمارک مناطق فوق را که داراي معان عظيم زغال سنگ؛ يعني سوخت گرانبهاي آن زمان بود، به آلمان ملحق کرد و مستمرا از منافع آن برداشت مي کرد و اين در حالي بود که مردم فرانسه از اين الحاق نهايت تأثر را داشته و عصباني بودند، ليکن اعتراضي ديده نمي شد، چون همه مردم، موازنه بيسمارکي را به عنوان تقدير اروپا، پذيرفته بودند. ظرافت کار بيسمارک در اين بود که وي هر کجا امتيازي گرفته بود، با امتيازي از جيب همسايه اي ديگر، دل متضرر و مغبون را به دست مي آورد وکاري مي کرد که کسي از لحاظ روحي احساس ضرر و غبن نکند.
به هر حال، صلح بيست ساله بيسمارکي نيز با مرگ امپراتوري و روي کار آمدن «قيصر ويلهلم دوم» دست خوش تزلزل شد، چرا که ويلهلم، امپراتور جديد پروس مردي خودخواه، قدرت طلب و خودرأي بود که جهت نيل به اقتدار و جهان گشايي ابدا صبر وحوصله و شکيبايي نداشت، مي خواست ره صد ساله را يک شبه بپيمايد؛ از اين رو از همان ابتدا بر جدال و مخالفت با صلح و موازنه بيسمارکي تأکيد داشت و در کل، طرح جهانگشايي نظامي خود را بازگو مي کرد.به همين دليل اوضاع و احوالي پيش آمد که بيسمارک در ابتداي حکومت وي مجبور به استعفا گرديد و صدراعظم ديگري از جانب ويلهلم دوم انتخاب شد. بيسمارک استعفا داد و از قدرت کناره گرفت، اما تا آخرين لحظه ي عمر با برنامه هاي ويلهلم مخالفت مي کرد و همواره از ناسزاگويان امپراتور محسوب مي گرديد، ولي عمر او وفا نکرد تا شروع جنگ و حاصل نقشه هاي کج انديشانه ي امپراتور و سپس فرارش را ببيند و قبل از شروع جنگ جهاني اول فوت کرد. به هر حال، ويلهلم پس از استعفاي بيسمارک، برنامه هاي بلندپروازانه ي خود را شدت بخشيد و همه ارکان موازنه اروپايي را بر هم زد، چرا که تعداد کشتي هاي آلمان را که کشوري است بري و قاعدتا بايد از تعداد کشتي هاي کمتري نسبت به کشورهاي بحري، مثل انگلستان بهره مند باشد، به طرز چشمگيري بالا برد. در اين خصوص، لازم به تذکر است که بيسمارک در موازنه ي خود، واقعيتهاي ژئوپولتيکي منطقه و جهان را با تيزبيني و واقع نگري تمام مدنظر داشت، و به همان دلايل بود که توانست موازنه را تحقق ببخشد؛ به عنوان مثال بيسمارک درک کرده بود که اين حق انگلستان است که از نيروي دريايي برتر در درياي مانش وکلا آبهاي اطرافش بهره مندگردد؛ چرا که انگلستان کشوري است بحري و از محاصره دريايي، خواهد مرد؛ از اين رو قاعده و قانون بقا به انگلستان حکم مي کند و اين حق را به آن مي دهد که از چنان اقتدار دريايي بهره مند باشد که دشمنانش نتوانند آن را با محاصره دريايي خفه کنند. بي ترديد، وضع انگلستان با کشوري چون آلمان فرق دارد. آلمان کشوري است که هم به آب و هم به خشکي راه دارد؛ بنابراين در صورت حمله يا محاصره ي دريايي از طريق قاره و خشکي، زنده خواهد ماند و در کل آلمان در تقسيم بندي هاي ژئواستراتژيک، کشوري بري است؛ و در يک کشور بري يا قاره اي تکيه ارتش بر نيروي زميني است، اما ويلهلم اين واقعيت را نظامي - سياسي را مد نظر قرار نداد وتعداد و توان کشتي هاي آلمان را برخلاف قرار بيسمارکي، بالا برد؛ همچنين کشتي ها را به توپهايي مسلح کرد که مناسب براي شليک و در هم کوبيدن انگلستان بودند، که اين اقدام نيز خلاف قرار بيسمارکي با همسايگان اروپايي اش بود، چرا که امنيت اروپا ايجاب مي کرد، انگلستان از جانب آلمان احساس خطر نکند؛ به همين دليل بيسمارک برد توپهاي مستقر بر کشتي هاي جنگي اش را در «مانش» را به نحوي انتخاب کرده بود که نمي توانستند انگلستان را هدف قرار دهند و فقط مناسب دفاع ساحلي بودند؛ و اين نيز از تصميمهاي تحريک آميزي بود که ويلهلم به انجام آن اقدام نمود. حرکت تحريک آميز ديگر، مسلح کردن ساحل چپ رود راين؛ يعني مرز استراتژيک و حاوي ارزش ژئوپولتيکي آلمان و فرانسه بود. فرانسوي ها نسبت به رود راين به عنوان مرز آلمان و فرانسه بسيار حساسند و در واقع، هميشه دست اندازي آلمان به رود راين را مقدمه فاجعه مي دانند. در زمان بيسمارک اين نکته ژئوپولتيکي مورد نظر قرار داده شده بود و از اين حيث، فرانسه متقاعد گرديده بود که آلمان ساحل چپ رود راين را مسلح نخواهد کرد؛ اما ويلهلم با سربازگيري بيش از حد قرار و مدارش با اروپا، ساحل چپ رود راين را نيز مسلح کرد و بدين ترتيب ويلهلم با مسلح کردن مانش، انگلستان را تهديد و تحريک کرد و سوءظن آن را برانگيخت و با مسلح کردن راين و افزايش قدرت نيروي زميني، کشوري بري فرانسه را به وحشت و اضطراب افکند.
مي بينيم که به چه نحو زمينه هاي به هم خوردن موازنه پديدار مي گردد و همانگونه که گفتيم هرگاه موازنه بر هم بخورد، جنگ شروع مي شود و صلح مخلوق موازنه است. ويلهلم با اين اعمال موازنه را برهم مي زد ونظم نوين خويش را بر جهان تحميل مي کرد. در واقع ويلهلم مي خواست آن امتيازهايي را که بيسمارک به اروپا داده بود و به برکت آنها موازنه را برقرار کرده بود، از اروپا بگيرد و از اين حيث برنده واقعي و فعال مايشاء درجهان آن روز شود. او بيسمارک را محتاط و ناتوان مي پنداشت ومعتقد بود که آلمان مي تواند آقايي و سيادت خود را بر جهان اثبات کند. (1)
به هر حال در نهايت، موازنه به هم خورد و جرقه اي که شليک گلوله اي به وليعهد اتريش در صربستان ايجاد کرد، جنگي نهفته را که در واقع از ابتداي سلطنت ويلهلم دوم شروع شده بود، آشکار کرد و در سال 1914 جنگ جهاني اول که مخلوق بلندپروازي هاي موازنه شکن ويلهلم دوم بود به وقوع پيوست و جهان سياست آن روزگار؛ يعني اروپا به دسته بندي کشيده شد و سرانجام بر اثر جنگ وخسارات ناشي از آن، باز هم قواي همه ي طرفهاي درگير تحليل رفت و نيروها يکدست و همگن شدند و در نتيجه موازنه ايجاد و صلح خلق گرديد؛ اما طبق معمول، عمر اين صلح نيز چندان طولاني نبود، چرا که باز هم پس از گذشت دو دهه زمزمه ظهور مردي سلطه جو و اقتدار طلب، جهان را فراگرفت و نقض قول و قرار از جانب زمامداران جديد آلمان و نضج حزب نازي مي رفت تا موازنه ناشي از قراردادهاي 1919 را بر هم زند. هيتلر حاکم بر جهان و علي الخصوص اروپا را عادلانه نمي دانست و براساس فلسفه خود، نژاد ژرمن را محق به کسب و دريافت امتيازهايي بيش از اينها مي دانست. وي معتقد بود که به آلمان و نژاد ژرمن طي قرارداد ورساي اجحاف و ظلمي بين صورت گرفته است و ضرورت تعديل و تقارن در سهم آلمان را حق آن کشور دانست ومي خواست تا جهان از آلمان، رفع ظلم کند، لذا با توجيه اين خواستها و نهايتا به منظور بر هم زدن موازنه و ديکته کردن نظمي جديد، دست به فلسفه پردازي زد و خود را پيامبر ژرمن معرفي نمود و معتقد بود که از جانب خدا مأمور به بهروزي و بهزيستي و احقاق حقوق از دست رفته نژاد برتر؛ يعني نژاد ژرمن است. اما واقعيت اين بود که آلمان در سال 1935 که هيتلر را با همه ي ادعاهايش در رأس حاکميت و اقتدار نظامي و تکنولوژي تسليحاتي و منابع زير زميني وساير عواملي که ممکن است احساس اقتدار را در يک کشور زنده کند، برخوردار بود، از اين رو خود را توانا به کشورگشايي و ديکته کردن «نظم دلخواه» بر جهان مي دانست. آلمان در زمان زمامداري آدولف هيتلر از امکاناتي بيش از سايرين برخوردار بود و هيچ قدرت موجودي را حريف و هماورد خود نمي دانست، به ويژه که روحيه مردم آلمان و جامعه شناسي ملت آن نيز اقتدار طلبي و اشراف بر جهان را مي طلبيد؛ لذا همه اين عوامل دست به دست هم داد، آدولف هيتلر را وادار کرد تا دست به نقض موازنه بزند و مي دانيم وگفتيم که هر گاه موازنه نقض شود، حتما جنگ حادث مي شود. موزانه زماني بر هم خواهد خورد که يکي از قطبهاي شرکت کننده در موازنه احساس کند که مي تواند نظم خود را بر ديگران ديکته کند؛ اين احساس هم نوعا زماني ايجاد مي شود که يکي از کشورهاي شرکت کننده در موازنه به دليلي از اقتدار بيشتري برخوردار گردد.
به هر حال، جنگ جهاني دوم نيز به تساوي قوا و و صلح منجر شد، اما اين بار سرنوشت جهان به شکل اساسي و بنيادين تغييرکرد؛ چرا که جهان با پايان گرفتن جنگ جهاني دوم آماده مي شد تا به دو قطب عظيم يا به عبارتي دو اتحاديه بزرگ جهاني تبديل شود؛ و اتحاديه اي که نه فقط قطب سياسي محسوب بودند، بلکه دو قطب نظامي و فرهنگي و ايدئولوژيک و به خصوص اقتصادي را تشکيل مي دهد.(2)
در پايان جنگ جهاني دوم و قبل از به زانو درآمدن کامل هيتلر، وي طي پيامي که براي متفقين (غير از شوروي) ارسال داشت، اعلام کرد که حاضر است با متفقين صلح نمايد تا دست به دست هم در مقابل کمونيزم که به زعم وي آفت جهان آزاد است، بايستد. هيلتر، خاطر نشان ساخت که مشکل آينده جهان، کمونيزم است و بايد در مقابل آن، سدي ايجاد کرد و گرنه اين هيولا جهان را خواهد بلعيد. البته اين پيام که قبل از يالتا صادر شد، به دل متفقين نشست و به عکس پس از اين پيام بزرگترين حمله هوايي بر روي برلن انجام گرفت که طي آن پايتخت آلمان به ويرانه اي تبديل شد و کمر ارتش نازي به نحو قطعي وکامل شکست و متفقين با پيروزمندي وارد برلن شدند، ليکن چرچيل با وجود اينکه همچون ساير متفقين معتقد بود که نبايستي به آدولف هيتلر مجال داد و نبايستي فريب پيام ناشي و حاکي از ضعف و شکست قريب الوقوع او را خورد، اما او نيز همچون هيتلر مي دانست و معتقد بود که مشکل آينده و آتي جهان، کمونيزم است؛ از اين رو همين نکته را به نحو ديگري به روزولت گوشزد کرد که اکنون ديگر مسئله هيتلر پايان يافت و ارتش نازي منهدم و آلمان محکوم به شکست و نابودي است، از اين رو بهتر است که متفقين دست به دست هم داده و غول کمونيسم را در لانه اش مهار کنند. روزولت، پيش بيني چرچيل را جدي تلقي نکرد و آن را توهمي ناشي از بدبيني انگليسي ها دانست، بنابراين فارغ از هر بدگماني به متحد کمونيست خود، جنگ را ادامه داد.
به محض سقوط برلن، صحنه جنگ و نحوه ي اتفاق متفقين تغيير کرد. شوروي از نقطه اي که وارد برلن شد، تسخير و تحکيم مواضع را شروع کرد و پيش رفت و ساير متفقين نيز با نيروهاي هوا برد خود از سمت ديگري وارد برلن شدند و شروع به تسخير نمودند، تا جايي که دو نيرو سينه به سينه ي يکديگر متوقف شدند؛ اين رودررويي در واقع مادر و منشا ديوار برلن بود، که بعدها در همين خط تلاقي که مرز دو نيرو را تشکيل مي داد، ديواري ساخته شد؛ بدين ترتيب اين تقابل و رودررويي، نطفه ي دو اتحاديه را تشکيل داد که بعدها تحت عنوان قطبهاي جهان، در مدت نيم قرن، اساس موازنه جديدي در جهان را تشکيل دادند. از لحظه اي که در نيروي متفق سابق در مقابل هم صف آرايي کردند، موازنه شروع شد و اتحاديه سازي آغاز گرديد. شرق، قمريابي يا به عبارتي قمرربايي را شروع کرد و غرب نيز بر سرعت يارگيري خود افزود، و در عين حال هر يک از قطبها حيطه مسئوليت و محدوده نفوذ و اقتداري براي خود دست و پا کردند. ورسها از شمال بالکان شروع کردند و با ايجاد کودتاهاي کمونيستي، کشورهاي حوزه آن شبه جزيره را يکي پس از ديگري به خود ملحق نمودند و به تدريج برآنها نام قمر نهادند و در مقابل، انگليسي ها با پياده کردن نيرو در يونان که در جنوب بالکان قرار دارد و به دليل راه داشتن به آبهاي گرم،تسخير و تصاحبش شديدا مورد خواست و آرزوي شوروي بود، از کامل شدن نقشه بالکاني شوروي جلوگيري کردند و با کشتاري بزرگ، آتن را از دست کمونيستهاي شورشي که از مرزهاي شمالي کشور تغذيه مي شدند، بيرون آوردند.
اما به تدريج اروپا از پا افتاد، زيرا پنج سال جنگ بي امان، همه منابع مالي، معدني، انساني اين قاره را بلعيده بود. فقر موجود به صورت عاملي اصلي و موثر در قطب کردن ايالات متحده امريکا نقشي اساسي بازي کرد؛ بدين شکل که اورپا خود از امريکا خواست تا پيش کسوتي و علمداري شيخوخيت غرب را در مقابل شرق به عهده بگيرد. براي نمونه، انگلستان پس از مدتي که امنيت يونان را در دست داشت به امريکا خبر داد که بيش از اين، توانايي کشيدن بار امنيت و آرامش يونان را ندارد؛ امرکا نيز در مقابل احساس مي نمود که در برابر جهان وظايفي دارد و خود را محق و مسئول به اداره و حراست جهان مي دانست، از اين رو«جرج مارشال» وزير امور خارجه وقت امريکا، طرحي حاوي کمکهاي الي از اروپاي از دست رفته به سناي امريکا پيشنهاد نمود که طي آن، امريکا بتواند با اختصاص دادن مبلغي هنگفت به بازسازي و دستگيري اروپاي متفق که در جنگ پيروز شده بود اين قاره را از مرگ تدريجي و افتادن به دامان کمونيزم نجات دهد. تنها شرطي که امريکا براي اين مساعدت قرار داده بود، اين بود که مبلغ فوق مي بايستي به عبارتي با نظارت مستقيم و حتي مباشرت امريکا در اين کشورها صرف شود. به همين مناسبت، کنفرانسي در سال 1949 در پاريس تشکيل شد که کليه متقاضيان کمک و مشمولان طرح مارشال در آن مشارکت نمودند، که در ميان آنها اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي نيز ديده مي شد. از طرف شوروري «مولوتوف» در معيت هياتي متشکل از هشتاد عضو، شرکت نمود که پس از ده روز با دريافت تلگرافي از جانب استالين با عجله فراوان به مسکو مراجعت نمود و ديگر بازنگشت. به نظر مي رسد که شوروي ها دريافتند که طرح مارشال صرفا يک کمک مادي و مالي براي نجات اروپا نيست، بلکه مکانيسم خلق و طريق تشکيل يک اتحاديه بزرگ تحت عنوان «غرب» است که شاه بيت وظيفه آن ضديت با جهان کمونيزم مي باشد. در واقع، روسها دريافتند که با قيد و شرط مباشرت در هزينه به وسيله امريکا در طرح مارشال، آن کشور مي خواهد تا سلطه خود را بر اروپا و جهان، محرز و تمام کند. اقدام موثر ديگري که امريکا در شکل گيري اتحاديه بزرگ غرب به سرکردگي خود انجام داد، تصويب طرح ترومن بود، چرا که پس از اقرار انگلستان به نداشتن توانايي در نگهداري يونان و تاکيد آن کشور بر خطرناک بودن تسخير يونان توسط کمونيستها، ترومن رياست جمهوري وقت امريکا طرحي را به تصويب رساند که به موجب آن امريکا خود را مسئول مي دانست که از پيشرفت اقتدار کمونيستي شوروي در جهان، جلوگيري کند. طرح ترومن علاوه بر اهداف عام، سه هدف اصلي و ويژه داشت، که هر سه مورد از حيث ژئواستراتژيک و ژئوپولتيک حائز کمال اهميت بودند. تکميل اين سه نکته از جانب امريکا، به مثابه سه قدم بزرگ آن کشور در جهت نيل به زمامداري و سيادت کاملش بر جهان و سيطره مطلق آن بر مقدرات بين المللي بود. اين سه هدف عبارت بودند از:
اول: رفع خطر از يونان و جلوگيري از خطر دست اندازي کمونيستها به آن کشور، که به محض حرکت کشتي هاي جنگي امريکا از سواحل ايالات متحده به عزم يونان، کمونيستهاي دست نشانده شوروي از تحريکات و اقدامات خود دست برداشتند.
دوم: رفع خطر از آزادي بغازهاي بسفر و داردانل در درياي سياه که روسها کشتي هاي جنگي خود را در دهانه آنها مستقر کرده و مدعي بودند و فقط کشتي هاي کشورهاي اطراف اين تنگه، حق عبور از آن را دارند واين آبراه يک مسير بين المللي نيست؛ که اين نيز با اولتيماتوم امريکا به شوروي و متعاقب تصويب طرح ترومن حل شد، چرا که شوروي دريافت که ايالات متحده امريکا مصمم است جلو پيشروي و زياده طلبي آن را بگيرد. در واقع روسها بوي تشکيل اتحاديه غرب را با اين اقدام شنيدند و به اصطلاح دست و پاي خودشان را جمع کردند.
سوم: رفع اشغال از آذربايجان ايران. غلام يحيي و پيشه وري، که هر دو دست نشانده ي ارتش سرخ و کرملين بودند با تکيه بر پول و سياست و ارتش شوروي، آذربايجان ايران را اشغال کرده و حکومت کمونيستي تشکيل داده بودند.دولت ايران نيز ضعيفتر از آن بود که بتواند با ارتش سرخ بجنگند و آذربايجان را از چنگال متجاوزان بيرون آورد. به دنبال تصويب طرح ترومن، امريکا صريحا به شوروي اخطار داد و ارتش سرخ مستقر در آذربايجان را تهديد به استفاده از بمب اتمي نمود. روسها نيز که از قضيه ژاپن و هيروشيما و ناکازاکي دريافته بودند که سلاح هسته اي يعني چه، بساط خود را از آذربايجان ايران برچيدند و غلام يحيي و پيشه وري را به مسکو فراخواندند وبدين ترتيب غائله ختم شد؛ اما نه به دست ارتش وقت ايران، بلکه به ضرب اولتيماتوم امريکا و طرح ترومن و رعب ناشي از بمب هسته اي.
بنابراين، به اين شکل و با اين تمهديدات، اتحاديه غرب به سرکردگي امريکا تشکيل شد و روزبه روز بر شدت همبستگي و وسعت اقتدار آن افزوده شد. انگلستان و فرانسه و ساير اروپايي ها، کليه پايگاه هايشان را در جهان، يکي پس از ديگري به امريکا تحويل دادند، زيرا براي آنها ممکن نبود که بار مالي مستعمره ها و پايگاه ها را به دوش بکشند واز طرفي خودشان ميل داشتند که با اين تفويض قدرت، روز به روز امريکا را قوي تر کنند چرا که مي دانستند اقتدار هر چه بيشتر امريکا به معناي اقتدار غرب و توقف پيشروي کمونيزم و شوروي است. ترس از کمونيزم، رقيبان گذشته را چنان به يکديگر نزديک ساخته بود که گوي ايالات متحده هرگز مستعمره و تحت استيلاي اروپا نبوده است.
يکي از پايگاه هايي که پس از جنگ دوم جهاني بين اروپا و امريکا دست به دست شد، خاورميانه بود، که هر قطعه ي آن داستاني خاص خود را دارد. طبعا ايران نيز که بخشي مهم از خاورميانه است، از همان زمان، موضوع دست به دست شدن قدرتها قرار گرفت و ايراني که تا آن زمان تحت سلطه و نفوذ بريتانيا بود سهم امريکا شد.همسايگي اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي با ايران و انديشه کهن دست يابي به آبهاي گرم خليج فارس، حتي اگر توهم يافريبي بيش نبود، اما به واقع مستمسکي گرديد که امريکا با تکيه بر آن، ايران و نفتش را به خود اختصاص دهد.
روسها نيز روز به روز بر جبهه بندي وسازماندهي ضد غربي خود افزودند؛ مثلا در پاسخ به طرح مارشال، اتحاد شوروي نيز کمينفورم را بنيان گذاشت و بر سلطه و اقتدار خود بر اقمارش افزود، بسياري ازنهضتهاي مارکسيستي را مساعدت نمود و در شيوع «مارکسيسم - لنينيسم» در جهان دست به اقدامات تبليغاتي گسترده اي زد؛ بنابراين رودروريي قدرت، روز به روز وسعت گرفت، تا منجر به تشکيل دو اتحاديه نظامي آتلانيک شمالي و ورشو گرديد.
ايران، در تمام مدت حيات پس از جنگ جهاني دوم، گرچه مستقيما از اعضاي ناتو محسوب نمي گرديد؛ ولي با پيمانهاي جانبي، بخشي از حلقه امنيتي امريکا در اطراف شوروي بود وکلا از بلوک غرب محسوب مي گرديد و در حيطه اقتدار امريکا قرار داشت.
ملاحظه مي شود که باز هم جهان به قطب بندي و موازنه کشيده شد و به همين دليل، بين قطبها صلح برقرار گرديد. هر يک از قطبين، حيطه اقتدار و محدوده نفوذ خاص خود را به دست آورد که به نحو ضمني و تلويحي و در يک قرار داد نانوشته، اين حيطه ي اقتدار وحوزه مسئوليت از جانب قطب مقابل شناخته شد و تأييد گرديد.کشورهاي قمر شوروي وکشورهاي موجود در حوزه اقتدار شرق تحت عنوان بلوک شرق، مشخص ومعين گرديد ودر مقابل غرب نيز ابعاد واجزايش مشخص شد. قاعدتا و براساس يک قانون نانوشته هيچ يک از دو قدرت به قلمرو ديگري دست اندازي نمي کرد و اگر کشوري از يکي از دو قطب مقابل کشانده مي شد، اين تبادل و تغيير يا مي بايستي حاصل توافق طرفين باشد و يا اگر به اصطلاح نوعي «رودست خوردن» يک قطب از قطب ديگر بود، درآن صورت برنده بايد به انتظار اقدامي متقابل از جانب قطب ديگر در جايي ديگر از دنيا مي نشست و ناگزير بود امتيازي را در نقطه اي ديگر از دست بدهد ودر حقيقت يک نوع معامله ضمني و عملي در نيروها صورت مي گرفت که البته اين قاعده، راجع به کشورهايي بود که از حيث استراتژيک و ژئوپولتيک داراي ارزش و موقعيت ويژه اي نبودند، چرا که در خصوص اقمار يا طرفداران و متحدان ويژه استراتژيک، شوخي وجود نداشت. به عنوان مثال ايران براي غرب حياتي بود، همان گونه که کوبا براي شرق از اهميت ويژه اي برخوردار بود. شوروي تا پاي جنگ اتمي وجنگ جهاني سوم در کنار کوبا در بحران موشکي، باقي ماند. بدين ترتيب در قطب بندي جهان که حاصل کشمکش دو قدرت غول آساي دنيا بود، کوچکترين مفر و مخلصي وجود نداشت. دو قدرت درمقابل يکديگر صف آرايي کرده بودند و هيچ کشوري نمي توانست از حيطه ي اقتدار يکي از آن دو بيرون رود مگر اينکه به قطب مقابل بچسبد. آن هم در شرايطي ويژه. در حقيقت هيچ يک از دو قطب ميل نداشت نظم جاري جهان نقض شود؛ مثلا پس از حمله ايالات متحده به ليبي در قضيه خليج سيرت، سرهنگ قذافي رهبر آن کشور به عنوان نشان دادن خشم خود به آمريکا و جهان غرب، طي مصاحبه اي مطبوعاتي اعلام کرد که قصد دارد به پيمان ورشو و بلوک شرق بپيوندد و رسما يکي از اقمار شوروي شود، ليکن اولين کشوري که به اين نظر اعتراض نمود وآن را ادعايي غيرجدي اعلام کرد، همان اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي بود، چرا که شوروي مي دانست که هر اقدام حادي در جهت بر هم زدن آرايش جهان، آن کشور را با نظمي نامشخص براي آينده روبه رو خواهد کرد و طبعا مطمئن نخواهد بود که درمقابل آنچه دريافت کرده است. چه چيزي از دست خواهد داد؛ لذا براي کشورهاي جهان از سلطه اختاپوسي دو ابر قدرت، نه گريزي بود و نه گزيري.
نهضتها وحرکات ضد قطبي درجهان نيز هرگز درد کشورهايي را که نمي خواستند در منطقه ي نفوذ دو قدرت باشند، به نحو قاطع درمان نمي کرد، کما اينکه نهضت غير متعهدها در عمل به آنجا رسيد که کوبا؛ يعني يکي از اقمار مستقيم شوروي جزء غيرمتعهدها به حساب آمد و ديگران نيز که سعي داشتند به نحو مستقل عمل کنند، در حقيقت اقداماتشان محدودبود، مثلا هند، آلباني، يوگسلاوي بدون اينکه خود بخواهند، در حيطه اقتدار و در جو جبر قطبي جهان زندگي مي کردند، اگرچه ادعاها و ظاهر شعارهايشان غير قطبي بود.
البته زندگي خاص مردم بعضي ازکشورها مثل آلباني را (با آنکه سالها سابقه و تجربه طرفداري از چين و شوروي را به دنبال دارند و جمعيتشان بالغ بر سه ميليون نفر است ) نمي توان نمونه کاملي از حيات يک ملت در جهان فعال امروز تلقي کرد. در واقع آلباني با انزواي خود، ملتش را از حيات بين المللي محروم کرد که امروز، حاصل آن حرمان بلند مدت کاملا مشهود است. وانگهي نبايد فراموش کرد که انزواي سياسي و اقتصادي براي يک ملت سه ميليوني، به دليل پايين بودن تعداد جمعيت، ميسرتر است تا کشورهايي که رقم جمعيتشان بسيار بالاست.
در چنين جوي که مختصات آن بيان شد، وقوع انقلاب اسلامي ايران سلسله مسائلي را به دنبال آورد که از حيث بحث ما، يعني خروج از نفوذ قطبين حائز کمال اهميت است. ايران در سه دهه قبل از انقلاب اسلامي ايران، کشوري بود در حيطه اقتدار اتحاديه غرب به نحو اعم و ايالات متحده امريکا به نحو اخص.
از طرفي انقلاب اسلامي ايران، تز سياسي خود را در چارچوب ضديت با غرب، به خصوص امريکا آغاز نمود؛ به همين دليل با شروع انقلاب و تحقق حکومت اسلامي درسال 1357، بر جهان مسلم گرديد که ايران نمي خواهد بيش از اين در اردوگاه غرب باقي بماند. انقلاب رسما شعار مي داد که «پس از شاه نوبت امريکاست» پس ايران با اين بيان، تمايل و قصد و عزم خود را به خروج از اردوگاه غرب اعلام کرده بود و از اين رو بود که به محض وقوع انقلاب، حرکات ضدامريکايي و ضدغرب، مانند برچيدن شنودهاي امريکا، اخراج مستشاران غربي، اخراج تجار و سرمايه داران غربي از کشور وبسياري از اقدامات ديگري که همگي نشان دهنده اين واقعيت بود که ايران بيش از اين، قصد ندارد در چارچوب امريکا عمل کند، شروع شد. شوروي نيز در عين حال که از رفع مزاحمتهاي امريکا از کنارگوشش خرسند بود، ليکن اولا نگران بود که با خروج ايران از اردوگاه غرب، سرنوشت آرايش جديد جهان به کجا مي انجامد. ثانيا تکليف جمهوري هاي مسلمان نشين جنوب کشورش با انقلاب مذهبي و ريشه اي چه خواهد شد. ثالثا هويت آينده ايران چگونه خواهد بود.
غرب نيز متقابلا جريانات ايران را به دقت دنبال مي کرد تا به نحوي با انتساب و ملحق جلوه دادن اين حرکت (يعني اقدام به ضديت با غرب و نفي تعلق به بلوک امريکا) به توطئه هاي شوروي و جلب افکار عمومي جهان به خطري که خروج ايران از اردوگاه غرب براي جهان به دنبال دارد، از حق سرکوبي اين نهضت بهره مند گردد، اما نشد، چرا که يک اشکال عمده بر سر طرح امريکا وجود داشت وآن هم ماهيت مذهبي انقلاب ايران بود. به هيچ وجه، ممکن نبود که حرکت مذهبي بنيادين مردم ايران را به يک توطئه کمونيستي چسباند. القاي اينکه ايران در توطئه اي با شوروي عليه امريکا و صلح جهان، شرکت دارد به دو دليل به دل مردم جهان وکلا سيستم سياست بين المللي ننشست: اول اينکه در انقلاب، خدا پرستي و توحيد و تفکر مذهبي، مبناي همه حرکات و ادعاها بود، بنابراين همزيستي و همراهي و همدلي انقلاب خداپرستانه ي ايران، با حکومت ضد خداي شوروي، از حيث اصول غير ممکن بود. دوم شخصيت صددرصد مذهبي رهبران انقلاب ايران، به خصوص امام خميني رحمه الله که طي اقامتش در پاريس به همه جهانيان فهمانده بود که ايشان، روحاني مسلماني است که جز اجراي دستورها و منويات خدا به هدف ديگري نمي انديشد.
اين دو مفهوم باعث شد که غرب نتواند ايران را متهم به همدستي باکمونيزم شوروي کند، بنابراين در عمل، ايران از بلوک غرب خارج شد، ليکن پس از نقص يک بلوک به بلوک مقابل، يعني بلوک «مارکسيزم-کمونيزم» نچسبيد؛ به همين دليل موازنه در جهان به هم نخورد.
در حقيقت، ايران در جايگاهي قرار گرفت که هم شرق وهم غرب با آن ضديت داشت، چون ايران در حيطه حمايت و اقتدار هيچ کدام از دو قدرت قرار نگرفته بود، از همين روست که شوروي و امريکا براي اولين بار پس از سالها تضاد، راجع به مسائل جهان، راجع به ايران به توافق رسيدند که ايران براساس دکترين کيسينجر بايد در جنگ نه پيروز شود و نه مغلوب. در جنگ عراق عليه ايران که حاصل توافق دو ابرقدرت جهان بود، هر دو قطب حاکم از عراق حمايت مي کردند، چرا که ايران از نظام و جبر قطبي جهان، گريخته بود و اين طفل گريزپا بايد به مدرسه باز مي گشت.
حال لازم مي دانم اين نکته را تذکر دهم کهآنچه نگارنده در فوق تشريح کرده است در واقع، تحليلي است که وي نتوانسته است جهت اين سئوال ارائه کند که:
چگونه جهان دو قطبي سال 1979 اجازه داد انقلاب ايران به راه نه شرقي - نه غربي قدم بگذارد؟
چرا که اذعان داريم که قدم نهادن به اين راه در دوران تقابل قدرت دو قطب جنگ سرد حاکم بر جهان، به قول معروف « بوي خون » مي داد.
در سياست خارجي جهان، خليج فارس هميشه به عنوان نقطه ي تصادم قطبها و آبراهي که جرقه ي جنگ بين المللي سوم از آنجا برخواهد خاست مورد اشاره و تأکيد قرار مي گرفت. خليج فارس به زعم ديپلماسي کلاسيک و سياست بين دولتها ومتداول در جهان، پايگاه استراتژيکي بود که رهايي آن از چنگال امريکا هرگز ممکن نبود.
حال بحثي که مطرح است و بايد راجع به آن تعيين تکليف شود، اين است که با سقوط شرق و افتادن آن به دامان غرب، نحوه ي تبيين اين شعار اصولي در سياست خارجي جمهوري اسلامي ايران چگونه خواهد بود، چرا که اکنون ديگر شرقي در کار نيست که بتوان شعار نه شرقي و نه غربي را پياده کرد و در حقيقت همه ي رقبا و دشمنان دست به دست هم داده و يک قطب واحد را در مقابل هر معترضي به وجود آورده اند؛ به همين دليل است که پيش بيني مي شود آينده جهان، آينده فشار هرچه بيشتر به جهان سوم و سيادت وآقايي و زورگويي جهان قدرتمندان باشد. البته صاحبنظران در پيش بيني آينده جهان معتقدند که جهان آينده، جهان قطبهاي متعددي است که هر کدام صاحب اقتصادي قوي و صنعتي عظيم و اطلاعاتي شگرف خواهند بود و موازنه آنها براساس ثبات در حيطه اقتدار اقتصادي و اطلاعاتي و تکنولوژيک آنها محقق خواهد شد.
گفته مي شودکه ژاپن کشوري است که در سال 1992، ستيزه جويي و رودررويي خود را با امريکا به عنوان قدرتي اقتصادي و اطلاعاتي و علمي و صنعتي شروع خواهد کرد و همچنان به صورت يک قطب درمقابل امريکا عمل خواهد نمود. شايد اروپا و شوروي نيز دست به تشکيل اتحاديه اي در مقابل ژاپن و امريکا بزنند و بدين ترتيب، جهان به سه قطب کلان اقتصادي تقسيم شود، که اينها همگي حدسهايي است که راجع به آينده زده مي شود وکشف حقيقت، محتاج صبر بيشتر و اطلاعاتي وسيعتر است.
منبع: کتاب درآمدي بر سياست خارجي جمهوري اسلامي ايران
/س
مفهوم قطب و موازنه
درطول تاريخ هرگاه يکي از کشورهاي شرکت کننده در موازنه اوج مي گرفت و به دلايلي از توانايي و قدرتي بيش از ديگران بهره مند مي شد، تصميم مي گرفت تا نظم حاکم بر موازنه را بر هم زند و نظام جديدي ناشي از اراده خود بر محيط تحميل کند. در اين قبيل موارد، غالبا يکي از کشورهايي که در عين شرکت در موازنه از مقررات و اصول بازي ناراضي بود، موزانه را نقض مي کرد و به هم مي خورد و چنين کشوري سعي مي کرد تا مقررات و اصول نويني را جايگزين نظم سابق کند، در اين گونه حالات، اگر چنين کشوري با متحدان خود موفق به استقرار نظم جديد مي شد. موازنه تازه اي به نفع قدرتهاي نو برقرار مي گرديد و اگر فائق نمي آمد، نوعا به عنوان کشورشکست خورده، از موازنه خارج مي گرديد و ناگزير از پرداخت غرامات و خسارات ناشي از عمل و قصد خود بود.
اين تقابل قدرتها وموازنه هاي موقت، صحنه تاريخ جهان را از صلحها وجنگهاي فراواني انباشته است، ولي بتدريج هر چه صحنه ي روابط بين الملل با ملاحظات فني و بشري آميخته تر مي شد و دولت و حکومت و انسان پيچيده تر مي گرديد، موازنه نيز مقتدرتر و جنگها براي نقض اين توازن خونين تر مي شد، چرا که به دنبال هر موازنه، صلح و به دنبال هر صلحي يک سلسله نارضايتي ها و به دنبال نارضايتي ها، کوشش براي کسب اقتدار به منظور رفع نارضايتي و سپس با کسب اقتدار، جنگ و پس از آن تحليل قوا ويکدست شدن و همگني به دليل ضعف ناشي از تحليل قوا و بعد صلح و موازنه اي جديد پديدار مي شد.
از دو سده گذشته تا کنون، اين داستان به شکل بارزتري همواره تکرار گرديده است. انقلاب کبير فرانسه حاصل نارضايتي ملت بود که با طرح مفاهيم جديد و تلقي نوين از حکومت و مايه گرفتن دولت از مردم و زوال نظام امتيازها و طبقات و نضج طبقه بورژوا و فروپاشي اشرافيت کهن فرانسه، آن کشور به صورت قدرتي مؤثر در جهان جلوه اي تازه يافت. «ناپلئون بناپارت» که مخلوق يا فرزند انقلاب کبير فرانسه بود، با بهره گيري از پتانسيل عظيم انقلاب، دست به جنگ زد و تصميم گرفت نظام مورد قبول و مورد علاقه خود را بر جهان آن زمان تحميل کند، چرا که فرانسه از موازنه حاکم بر زمان، رضايتي نداشت و از طرفي اقتدارش به سبب انقلاب و مکانيسم انقلاب رشد نمود و گسترش يافت؛ بنابراين از طريق جنگ و به ضرب توپ و شمشير، مي خواست موازنه را بر هم زند و اراده خود را بر اروپاي آستانه قرن نوزدهم، که قلب سياست جهان بود تحميل کند، اما نشد.
«ناپلئون» شکست خورد و نظم جهان که توسط او و به برکت انقلاب، مستقر گرديده بود نيز به هم ريخت و دوران ارتجاع گرايان و رجعت طلبان به سرکردگي مترنيخ فرا رسيد. مترنيخ، يک ضد انقلاب به معناي اعم کلمه بود، زيرا وي انقلاب را آفت جامعه مي دانست و معتقد بود که آثار انقلاب را بايد محو کرد؛ يعني هر که بر اثر انقلاب حقي از دست داده است، بايد حقش را به او بازگرداند؛ هر شاهزاده وسلطان نشين و حاکمي را که سرزمين و قلمرو و مال خود را در انقلاب باخته يا توسط ناپلئون مصادره گرديده بود، به سرزمين خود برگرداند وحتي اگر نمي شد که مال را به او مسترد دارند غرامتش را به او مي پرداختند. مترنيخ بر اساس اين تفکر سياسي، موازنه اي جديد بر اروپا تحميل کرد که نقطه قوام و شکل گيري آن، کنگره وين در سال 1815 بودکه عناصر عمده آن، عبارت بودند از: روس و پروس و اتريش و انگلستان. اين موزانه نيز مانند ساير موازنه هاي اروپايي، عمري داشت که با سپري شدن آن، آهنگ جديدي ساز گرديد و «پروس بيسمارکي» به برکت اتحاد شاهزاده نشين هاي سيصدگانه، به صورت قدرتي بزرگ درآمد و عزم اعمال و تحميل اراده خود را به اروپا کرد. بيسمارک که در حقيقت مي توان او را معمار بزرگ ديپلماسي کلاسيک خواند، با برقراري موازنه اي که حاصل جنگهاي پس از موازنه ي مترنيخي بود، اروپا را به مدت بيست سال در صلح نگه داشت. در زمان بيمسارک، آرايش قطبها و توازن نيروها به نحوي بود که هيچ کدام از کشورهاي شرکت کننده در موازنه، چه راضي و چه ناراضي به خود جرأت مخالفت و ضديت با صلح و موازنه ي بيسمارکي را نمي داد.در اين توازن، قدرت برتر و وزنه ي ثقيل، همان پروس بود؛ يعني سرزمين پهناوري که با تدبير و دورانديشي و درايت صدراعظم خود (بيسمارک ) به اتحاد و يکپارچگي رسيده و از اقتدار خود براي ايجاد موازنه و صلح وثبات به نفع سرزمين ژرمن بهره گرفته بود. بيسمارک در اين موازنه، پاره اي واقعيتها را که لازم به توجه است، در نظرگرفته بود؛ مثلا اقتدار دريايي و نيروي رزمي دريايي انگلستان و تفوق آن را بر نيروي دريايي ساير کشورهاي اروپايي به خصوص نيروهاي حاضر در کانال مانش پذيرفته بود، ولي بسياري از امتيازها را به پروس اختصاص داد. مردم کشورهاي متضرر، از ترس اقتدار بيسمارکي، در دورن جوشان و در برون خاموش بودند؛ مثلا انضمام آلزاس و لورن به پروس از جمله اين نکات بود، چرا که بيسمارک مناطق فوق را که داراي معان عظيم زغال سنگ؛ يعني سوخت گرانبهاي آن زمان بود، به آلمان ملحق کرد و مستمرا از منافع آن برداشت مي کرد و اين در حالي بود که مردم فرانسه از اين الحاق نهايت تأثر را داشته و عصباني بودند، ليکن اعتراضي ديده نمي شد، چون همه مردم، موازنه بيسمارکي را به عنوان تقدير اروپا، پذيرفته بودند. ظرافت کار بيسمارک در اين بود که وي هر کجا امتيازي گرفته بود، با امتيازي از جيب همسايه اي ديگر، دل متضرر و مغبون را به دست مي آورد وکاري مي کرد که کسي از لحاظ روحي احساس ضرر و غبن نکند.
به هر حال، صلح بيست ساله بيسمارکي نيز با مرگ امپراتوري و روي کار آمدن «قيصر ويلهلم دوم» دست خوش تزلزل شد، چرا که ويلهلم، امپراتور جديد پروس مردي خودخواه، قدرت طلب و خودرأي بود که جهت نيل به اقتدار و جهان گشايي ابدا صبر وحوصله و شکيبايي نداشت، مي خواست ره صد ساله را يک شبه بپيمايد؛ از اين رو از همان ابتدا بر جدال و مخالفت با صلح و موازنه بيسمارکي تأکيد داشت و در کل، طرح جهانگشايي نظامي خود را بازگو مي کرد.به همين دليل اوضاع و احوالي پيش آمد که بيسمارک در ابتداي حکومت وي مجبور به استعفا گرديد و صدراعظم ديگري از جانب ويلهلم دوم انتخاب شد. بيسمارک استعفا داد و از قدرت کناره گرفت، اما تا آخرين لحظه ي عمر با برنامه هاي ويلهلم مخالفت مي کرد و همواره از ناسزاگويان امپراتور محسوب مي گرديد، ولي عمر او وفا نکرد تا شروع جنگ و حاصل نقشه هاي کج انديشانه ي امپراتور و سپس فرارش را ببيند و قبل از شروع جنگ جهاني اول فوت کرد. به هر حال، ويلهلم پس از استعفاي بيسمارک، برنامه هاي بلندپروازانه ي خود را شدت بخشيد و همه ارکان موازنه اروپايي را بر هم زد، چرا که تعداد کشتي هاي آلمان را که کشوري است بري و قاعدتا بايد از تعداد کشتي هاي کمتري نسبت به کشورهاي بحري، مثل انگلستان بهره مند باشد، به طرز چشمگيري بالا برد. در اين خصوص، لازم به تذکر است که بيسمارک در موازنه ي خود، واقعيتهاي ژئوپولتيکي منطقه و جهان را با تيزبيني و واقع نگري تمام مدنظر داشت، و به همان دلايل بود که توانست موازنه را تحقق ببخشد؛ به عنوان مثال بيسمارک درک کرده بود که اين حق انگلستان است که از نيروي دريايي برتر در درياي مانش وکلا آبهاي اطرافش بهره مندگردد؛ چرا که انگلستان کشوري است بحري و از محاصره دريايي، خواهد مرد؛ از اين رو قاعده و قانون بقا به انگلستان حکم مي کند و اين حق را به آن مي دهد که از چنان اقتدار دريايي بهره مند باشد که دشمنانش نتوانند آن را با محاصره دريايي خفه کنند. بي ترديد، وضع انگلستان با کشوري چون آلمان فرق دارد. آلمان کشوري است که هم به آب و هم به خشکي راه دارد؛ بنابراين در صورت حمله يا محاصره ي دريايي از طريق قاره و خشکي، زنده خواهد ماند و در کل آلمان در تقسيم بندي هاي ژئواستراتژيک، کشوري بري است؛ و در يک کشور بري يا قاره اي تکيه ارتش بر نيروي زميني است، اما ويلهلم اين واقعيت را نظامي - سياسي را مد نظر قرار نداد وتعداد و توان کشتي هاي آلمان را برخلاف قرار بيسمارکي، بالا برد؛ همچنين کشتي ها را به توپهايي مسلح کرد که مناسب براي شليک و در هم کوبيدن انگلستان بودند، که اين اقدام نيز خلاف قرار بيسمارکي با همسايگان اروپايي اش بود، چرا که امنيت اروپا ايجاب مي کرد، انگلستان از جانب آلمان احساس خطر نکند؛ به همين دليل بيسمارک برد توپهاي مستقر بر کشتي هاي جنگي اش را در «مانش» را به نحوي انتخاب کرده بود که نمي توانستند انگلستان را هدف قرار دهند و فقط مناسب دفاع ساحلي بودند؛ و اين نيز از تصميمهاي تحريک آميزي بود که ويلهلم به انجام آن اقدام نمود. حرکت تحريک آميز ديگر، مسلح کردن ساحل چپ رود راين؛ يعني مرز استراتژيک و حاوي ارزش ژئوپولتيکي آلمان و فرانسه بود. فرانسوي ها نسبت به رود راين به عنوان مرز آلمان و فرانسه بسيار حساسند و در واقع، هميشه دست اندازي آلمان به رود راين را مقدمه فاجعه مي دانند. در زمان بيسمارک اين نکته ژئوپولتيکي مورد نظر قرار داده شده بود و از اين حيث، فرانسه متقاعد گرديده بود که آلمان ساحل چپ رود راين را مسلح نخواهد کرد؛ اما ويلهلم با سربازگيري بيش از حد قرار و مدارش با اروپا، ساحل چپ رود راين را نيز مسلح کرد و بدين ترتيب ويلهلم با مسلح کردن مانش، انگلستان را تهديد و تحريک کرد و سوءظن آن را برانگيخت و با مسلح کردن راين و افزايش قدرت نيروي زميني، کشوري بري فرانسه را به وحشت و اضطراب افکند.
مي بينيم که به چه نحو زمينه هاي به هم خوردن موازنه پديدار مي گردد و همانگونه که گفتيم هرگاه موازنه بر هم بخورد، جنگ شروع مي شود و صلح مخلوق موازنه است. ويلهلم با اين اعمال موازنه را برهم مي زد ونظم نوين خويش را بر جهان تحميل مي کرد. در واقع ويلهلم مي خواست آن امتيازهايي را که بيسمارک به اروپا داده بود و به برکت آنها موازنه را برقرار کرده بود، از اروپا بگيرد و از اين حيث برنده واقعي و فعال مايشاء درجهان آن روز شود. او بيسمارک را محتاط و ناتوان مي پنداشت ومعتقد بود که آلمان مي تواند آقايي و سيادت خود را بر جهان اثبات کند. (1)
به هر حال در نهايت، موازنه به هم خورد و جرقه اي که شليک گلوله اي به وليعهد اتريش در صربستان ايجاد کرد، جنگي نهفته را که در واقع از ابتداي سلطنت ويلهلم دوم شروع شده بود، آشکار کرد و در سال 1914 جنگ جهاني اول که مخلوق بلندپروازي هاي موازنه شکن ويلهلم دوم بود به وقوع پيوست و جهان سياست آن روزگار؛ يعني اروپا به دسته بندي کشيده شد و سرانجام بر اثر جنگ وخسارات ناشي از آن، باز هم قواي همه ي طرفهاي درگير تحليل رفت و نيروها يکدست و همگن شدند و در نتيجه موازنه ايجاد و صلح خلق گرديد؛ اما طبق معمول، عمر اين صلح نيز چندان طولاني نبود، چرا که باز هم پس از گذشت دو دهه زمزمه ظهور مردي سلطه جو و اقتدار طلب، جهان را فراگرفت و نقض قول و قرار از جانب زمامداران جديد آلمان و نضج حزب نازي مي رفت تا موازنه ناشي از قراردادهاي 1919 را بر هم زند. هيتلر حاکم بر جهان و علي الخصوص اروپا را عادلانه نمي دانست و براساس فلسفه خود، نژاد ژرمن را محق به کسب و دريافت امتيازهايي بيش از اينها مي دانست. وي معتقد بود که به آلمان و نژاد ژرمن طي قرارداد ورساي اجحاف و ظلمي بين صورت گرفته است و ضرورت تعديل و تقارن در سهم آلمان را حق آن کشور دانست ومي خواست تا جهان از آلمان، رفع ظلم کند، لذا با توجيه اين خواستها و نهايتا به منظور بر هم زدن موازنه و ديکته کردن نظمي جديد، دست به فلسفه پردازي زد و خود را پيامبر ژرمن معرفي نمود و معتقد بود که از جانب خدا مأمور به بهروزي و بهزيستي و احقاق حقوق از دست رفته نژاد برتر؛ يعني نژاد ژرمن است. اما واقعيت اين بود که آلمان در سال 1935 که هيتلر را با همه ي ادعاهايش در رأس حاکميت و اقتدار نظامي و تکنولوژي تسليحاتي و منابع زير زميني وساير عواملي که ممکن است احساس اقتدار را در يک کشور زنده کند، برخوردار بود، از اين رو خود را توانا به کشورگشايي و ديکته کردن «نظم دلخواه» بر جهان مي دانست. آلمان در زمان زمامداري آدولف هيتلر از امکاناتي بيش از سايرين برخوردار بود و هيچ قدرت موجودي را حريف و هماورد خود نمي دانست، به ويژه که روحيه مردم آلمان و جامعه شناسي ملت آن نيز اقتدار طلبي و اشراف بر جهان را مي طلبيد؛ لذا همه اين عوامل دست به دست هم داد، آدولف هيتلر را وادار کرد تا دست به نقض موازنه بزند و مي دانيم وگفتيم که هر گاه موازنه نقض شود، حتما جنگ حادث مي شود. موزانه زماني بر هم خواهد خورد که يکي از قطبهاي شرکت کننده در موازنه احساس کند که مي تواند نظم خود را بر ديگران ديکته کند؛ اين احساس هم نوعا زماني ايجاد مي شود که يکي از کشورهاي شرکت کننده در موازنه به دليلي از اقتدار بيشتري برخوردار گردد.
به هر حال، جنگ جهاني دوم نيز به تساوي قوا و و صلح منجر شد، اما اين بار سرنوشت جهان به شکل اساسي و بنيادين تغييرکرد؛ چرا که جهان با پايان گرفتن جنگ جهاني دوم آماده مي شد تا به دو قطب عظيم يا به عبارتي دو اتحاديه بزرگ جهاني تبديل شود؛ و اتحاديه اي که نه فقط قطب سياسي محسوب بودند، بلکه دو قطب نظامي و فرهنگي و ايدئولوژيک و به خصوص اقتصادي را تشکيل مي دهد.(2)
در پايان جنگ جهاني دوم و قبل از به زانو درآمدن کامل هيتلر، وي طي پيامي که براي متفقين (غير از شوروي) ارسال داشت، اعلام کرد که حاضر است با متفقين صلح نمايد تا دست به دست هم در مقابل کمونيزم که به زعم وي آفت جهان آزاد است، بايستد. هيلتر، خاطر نشان ساخت که مشکل آينده جهان، کمونيزم است و بايد در مقابل آن، سدي ايجاد کرد و گرنه اين هيولا جهان را خواهد بلعيد. البته اين پيام که قبل از يالتا صادر شد، به دل متفقين نشست و به عکس پس از اين پيام بزرگترين حمله هوايي بر روي برلن انجام گرفت که طي آن پايتخت آلمان به ويرانه اي تبديل شد و کمر ارتش نازي به نحو قطعي وکامل شکست و متفقين با پيروزمندي وارد برلن شدند، ليکن چرچيل با وجود اينکه همچون ساير متفقين معتقد بود که نبايستي به آدولف هيتلر مجال داد و نبايستي فريب پيام ناشي و حاکي از ضعف و شکست قريب الوقوع او را خورد، اما او نيز همچون هيتلر مي دانست و معتقد بود که مشکل آينده و آتي جهان، کمونيزم است؛ از اين رو همين نکته را به نحو ديگري به روزولت گوشزد کرد که اکنون ديگر مسئله هيتلر پايان يافت و ارتش نازي منهدم و آلمان محکوم به شکست و نابودي است، از اين رو بهتر است که متفقين دست به دست هم داده و غول کمونيسم را در لانه اش مهار کنند. روزولت، پيش بيني چرچيل را جدي تلقي نکرد و آن را توهمي ناشي از بدبيني انگليسي ها دانست، بنابراين فارغ از هر بدگماني به متحد کمونيست خود، جنگ را ادامه داد.
به محض سقوط برلن، صحنه جنگ و نحوه ي اتفاق متفقين تغيير کرد. شوروي از نقطه اي که وارد برلن شد، تسخير و تحکيم مواضع را شروع کرد و پيش رفت و ساير متفقين نيز با نيروهاي هوا برد خود از سمت ديگري وارد برلن شدند و شروع به تسخير نمودند، تا جايي که دو نيرو سينه به سينه ي يکديگر متوقف شدند؛ اين رودررويي در واقع مادر و منشا ديوار برلن بود، که بعدها در همين خط تلاقي که مرز دو نيرو را تشکيل مي داد، ديواري ساخته شد؛ بدين ترتيب اين تقابل و رودررويي، نطفه ي دو اتحاديه را تشکيل داد که بعدها تحت عنوان قطبهاي جهان، در مدت نيم قرن، اساس موازنه جديدي در جهان را تشکيل دادند. از لحظه اي که در نيروي متفق سابق در مقابل هم صف آرايي کردند، موازنه شروع شد و اتحاديه سازي آغاز گرديد. شرق، قمريابي يا به عبارتي قمرربايي را شروع کرد و غرب نيز بر سرعت يارگيري خود افزود، و در عين حال هر يک از قطبها حيطه مسئوليت و محدوده نفوذ و اقتداري براي خود دست و پا کردند. ورسها از شمال بالکان شروع کردند و با ايجاد کودتاهاي کمونيستي، کشورهاي حوزه آن شبه جزيره را يکي پس از ديگري به خود ملحق نمودند و به تدريج برآنها نام قمر نهادند و در مقابل، انگليسي ها با پياده کردن نيرو در يونان که در جنوب بالکان قرار دارد و به دليل راه داشتن به آبهاي گرم،تسخير و تصاحبش شديدا مورد خواست و آرزوي شوروي بود، از کامل شدن نقشه بالکاني شوروي جلوگيري کردند و با کشتاري بزرگ، آتن را از دست کمونيستهاي شورشي که از مرزهاي شمالي کشور تغذيه مي شدند، بيرون آوردند.
اما به تدريج اروپا از پا افتاد، زيرا پنج سال جنگ بي امان، همه منابع مالي، معدني، انساني اين قاره را بلعيده بود. فقر موجود به صورت عاملي اصلي و موثر در قطب کردن ايالات متحده امريکا نقشي اساسي بازي کرد؛ بدين شکل که اورپا خود از امريکا خواست تا پيش کسوتي و علمداري شيخوخيت غرب را در مقابل شرق به عهده بگيرد. براي نمونه، انگلستان پس از مدتي که امنيت يونان را در دست داشت به امريکا خبر داد که بيش از اين، توانايي کشيدن بار امنيت و آرامش يونان را ندارد؛ امرکا نيز در مقابل احساس مي نمود که در برابر جهان وظايفي دارد و خود را محق و مسئول به اداره و حراست جهان مي دانست، از اين رو«جرج مارشال» وزير امور خارجه وقت امريکا، طرحي حاوي کمکهاي الي از اروپاي از دست رفته به سناي امريکا پيشنهاد نمود که طي آن، امريکا بتواند با اختصاص دادن مبلغي هنگفت به بازسازي و دستگيري اروپاي متفق که در جنگ پيروز شده بود اين قاره را از مرگ تدريجي و افتادن به دامان کمونيزم نجات دهد. تنها شرطي که امريکا براي اين مساعدت قرار داده بود، اين بود که مبلغ فوق مي بايستي به عبارتي با نظارت مستقيم و حتي مباشرت امريکا در اين کشورها صرف شود. به همين مناسبت، کنفرانسي در سال 1949 در پاريس تشکيل شد که کليه متقاضيان کمک و مشمولان طرح مارشال در آن مشارکت نمودند، که در ميان آنها اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي نيز ديده مي شد. از طرف شوروري «مولوتوف» در معيت هياتي متشکل از هشتاد عضو، شرکت نمود که پس از ده روز با دريافت تلگرافي از جانب استالين با عجله فراوان به مسکو مراجعت نمود و ديگر بازنگشت. به نظر مي رسد که شوروي ها دريافتند که طرح مارشال صرفا يک کمک مادي و مالي براي نجات اروپا نيست، بلکه مکانيسم خلق و طريق تشکيل يک اتحاديه بزرگ تحت عنوان «غرب» است که شاه بيت وظيفه آن ضديت با جهان کمونيزم مي باشد. در واقع، روسها دريافتند که با قيد و شرط مباشرت در هزينه به وسيله امريکا در طرح مارشال، آن کشور مي خواهد تا سلطه خود را بر اروپا و جهان، محرز و تمام کند. اقدام موثر ديگري که امريکا در شکل گيري اتحاديه بزرگ غرب به سرکردگي خود انجام داد، تصويب طرح ترومن بود، چرا که پس از اقرار انگلستان به نداشتن توانايي در نگهداري يونان و تاکيد آن کشور بر خطرناک بودن تسخير يونان توسط کمونيستها، ترومن رياست جمهوري وقت امريکا طرحي را به تصويب رساند که به موجب آن امريکا خود را مسئول مي دانست که از پيشرفت اقتدار کمونيستي شوروي در جهان، جلوگيري کند. طرح ترومن علاوه بر اهداف عام، سه هدف اصلي و ويژه داشت، که هر سه مورد از حيث ژئواستراتژيک و ژئوپولتيک حائز کمال اهميت بودند. تکميل اين سه نکته از جانب امريکا، به مثابه سه قدم بزرگ آن کشور در جهت نيل به زمامداري و سيادت کاملش بر جهان و سيطره مطلق آن بر مقدرات بين المللي بود. اين سه هدف عبارت بودند از:
اول: رفع خطر از يونان و جلوگيري از خطر دست اندازي کمونيستها به آن کشور، که به محض حرکت کشتي هاي جنگي امريکا از سواحل ايالات متحده به عزم يونان، کمونيستهاي دست نشانده شوروي از تحريکات و اقدامات خود دست برداشتند.
دوم: رفع خطر از آزادي بغازهاي بسفر و داردانل در درياي سياه که روسها کشتي هاي جنگي خود را در دهانه آنها مستقر کرده و مدعي بودند و فقط کشتي هاي کشورهاي اطراف اين تنگه، حق عبور از آن را دارند واين آبراه يک مسير بين المللي نيست؛ که اين نيز با اولتيماتوم امريکا به شوروي و متعاقب تصويب طرح ترومن حل شد، چرا که شوروي دريافت که ايالات متحده امريکا مصمم است جلو پيشروي و زياده طلبي آن را بگيرد. در واقع روسها بوي تشکيل اتحاديه غرب را با اين اقدام شنيدند و به اصطلاح دست و پاي خودشان را جمع کردند.
سوم: رفع اشغال از آذربايجان ايران. غلام يحيي و پيشه وري، که هر دو دست نشانده ي ارتش سرخ و کرملين بودند با تکيه بر پول و سياست و ارتش شوروي، آذربايجان ايران را اشغال کرده و حکومت کمونيستي تشکيل داده بودند.دولت ايران نيز ضعيفتر از آن بود که بتواند با ارتش سرخ بجنگند و آذربايجان را از چنگال متجاوزان بيرون آورد. به دنبال تصويب طرح ترومن، امريکا صريحا به شوروي اخطار داد و ارتش سرخ مستقر در آذربايجان را تهديد به استفاده از بمب اتمي نمود. روسها نيز که از قضيه ژاپن و هيروشيما و ناکازاکي دريافته بودند که سلاح هسته اي يعني چه، بساط خود را از آذربايجان ايران برچيدند و غلام يحيي و پيشه وري را به مسکو فراخواندند وبدين ترتيب غائله ختم شد؛ اما نه به دست ارتش وقت ايران، بلکه به ضرب اولتيماتوم امريکا و طرح ترومن و رعب ناشي از بمب هسته اي.
بنابراين، به اين شکل و با اين تمهديدات، اتحاديه غرب به سرکردگي امريکا تشکيل شد و روزبه روز بر شدت همبستگي و وسعت اقتدار آن افزوده شد. انگلستان و فرانسه و ساير اروپايي ها، کليه پايگاه هايشان را در جهان، يکي پس از ديگري به امريکا تحويل دادند، زيرا براي آنها ممکن نبود که بار مالي مستعمره ها و پايگاه ها را به دوش بکشند واز طرفي خودشان ميل داشتند که با اين تفويض قدرت، روز به روز امريکا را قوي تر کنند چرا که مي دانستند اقتدار هر چه بيشتر امريکا به معناي اقتدار غرب و توقف پيشروي کمونيزم و شوروي است. ترس از کمونيزم، رقيبان گذشته را چنان به يکديگر نزديک ساخته بود که گوي ايالات متحده هرگز مستعمره و تحت استيلاي اروپا نبوده است.
يکي از پايگاه هايي که پس از جنگ دوم جهاني بين اروپا و امريکا دست به دست شد، خاورميانه بود، که هر قطعه ي آن داستاني خاص خود را دارد. طبعا ايران نيز که بخشي مهم از خاورميانه است، از همان زمان، موضوع دست به دست شدن قدرتها قرار گرفت و ايراني که تا آن زمان تحت سلطه و نفوذ بريتانيا بود سهم امريکا شد.همسايگي اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي با ايران و انديشه کهن دست يابي به آبهاي گرم خليج فارس، حتي اگر توهم يافريبي بيش نبود، اما به واقع مستمسکي گرديد که امريکا با تکيه بر آن، ايران و نفتش را به خود اختصاص دهد.
روسها نيز روز به روز بر جبهه بندي وسازماندهي ضد غربي خود افزودند؛ مثلا در پاسخ به طرح مارشال، اتحاد شوروي نيز کمينفورم را بنيان گذاشت و بر سلطه و اقتدار خود بر اقمارش افزود، بسياري ازنهضتهاي مارکسيستي را مساعدت نمود و در شيوع «مارکسيسم - لنينيسم» در جهان دست به اقدامات تبليغاتي گسترده اي زد؛ بنابراين رودروريي قدرت، روز به روز وسعت گرفت، تا منجر به تشکيل دو اتحاديه نظامي آتلانيک شمالي و ورشو گرديد.
ايران، در تمام مدت حيات پس از جنگ جهاني دوم، گرچه مستقيما از اعضاي ناتو محسوب نمي گرديد؛ ولي با پيمانهاي جانبي، بخشي از حلقه امنيتي امريکا در اطراف شوروي بود وکلا از بلوک غرب محسوب مي گرديد و در حيطه اقتدار امريکا قرار داشت.
ملاحظه مي شود که باز هم جهان به قطب بندي و موازنه کشيده شد و به همين دليل، بين قطبها صلح برقرار گرديد. هر يک از قطبين، حيطه اقتدار و محدوده نفوذ خاص خود را به دست آورد که به نحو ضمني و تلويحي و در يک قرار داد نانوشته، اين حيطه ي اقتدار وحوزه مسئوليت از جانب قطب مقابل شناخته شد و تأييد گرديد.کشورهاي قمر شوروي وکشورهاي موجود در حوزه اقتدار شرق تحت عنوان بلوک شرق، مشخص ومعين گرديد ودر مقابل غرب نيز ابعاد واجزايش مشخص شد. قاعدتا و براساس يک قانون نانوشته هيچ يک از دو قدرت به قلمرو ديگري دست اندازي نمي کرد و اگر کشوري از يکي از دو قطب مقابل کشانده مي شد، اين تبادل و تغيير يا مي بايستي حاصل توافق طرفين باشد و يا اگر به اصطلاح نوعي «رودست خوردن» يک قطب از قطب ديگر بود، درآن صورت برنده بايد به انتظار اقدامي متقابل از جانب قطب ديگر در جايي ديگر از دنيا مي نشست و ناگزير بود امتيازي را در نقطه اي ديگر از دست بدهد ودر حقيقت يک نوع معامله ضمني و عملي در نيروها صورت مي گرفت که البته اين قاعده، راجع به کشورهايي بود که از حيث استراتژيک و ژئوپولتيک داراي ارزش و موقعيت ويژه اي نبودند، چرا که در خصوص اقمار يا طرفداران و متحدان ويژه استراتژيک، شوخي وجود نداشت. به عنوان مثال ايران براي غرب حياتي بود، همان گونه که کوبا براي شرق از اهميت ويژه اي برخوردار بود. شوروي تا پاي جنگ اتمي وجنگ جهاني سوم در کنار کوبا در بحران موشکي، باقي ماند. بدين ترتيب در قطب بندي جهان که حاصل کشمکش دو قدرت غول آساي دنيا بود، کوچکترين مفر و مخلصي وجود نداشت. دو قدرت درمقابل يکديگر صف آرايي کرده بودند و هيچ کشوري نمي توانست از حيطه ي اقتدار يکي از آن دو بيرون رود مگر اينکه به قطب مقابل بچسبد. آن هم در شرايطي ويژه. در حقيقت هيچ يک از دو قطب ميل نداشت نظم جاري جهان نقض شود؛ مثلا پس از حمله ايالات متحده به ليبي در قضيه خليج سيرت، سرهنگ قذافي رهبر آن کشور به عنوان نشان دادن خشم خود به آمريکا و جهان غرب، طي مصاحبه اي مطبوعاتي اعلام کرد که قصد دارد به پيمان ورشو و بلوک شرق بپيوندد و رسما يکي از اقمار شوروي شود، ليکن اولين کشوري که به اين نظر اعتراض نمود وآن را ادعايي غيرجدي اعلام کرد، همان اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي بود، چرا که شوروي مي دانست که هر اقدام حادي در جهت بر هم زدن آرايش جهان، آن کشور را با نظمي نامشخص براي آينده روبه رو خواهد کرد و طبعا مطمئن نخواهد بود که درمقابل آنچه دريافت کرده است. چه چيزي از دست خواهد داد؛ لذا براي کشورهاي جهان از سلطه اختاپوسي دو ابر قدرت، نه گريزي بود و نه گزيري.
نهضتها وحرکات ضد قطبي درجهان نيز هرگز درد کشورهايي را که نمي خواستند در منطقه ي نفوذ دو قدرت باشند، به نحو قاطع درمان نمي کرد، کما اينکه نهضت غير متعهدها در عمل به آنجا رسيد که کوبا؛ يعني يکي از اقمار مستقيم شوروي جزء غيرمتعهدها به حساب آمد و ديگران نيز که سعي داشتند به نحو مستقل عمل کنند، در حقيقت اقداماتشان محدودبود، مثلا هند، آلباني، يوگسلاوي بدون اينکه خود بخواهند، در حيطه اقتدار و در جو جبر قطبي جهان زندگي مي کردند، اگرچه ادعاها و ظاهر شعارهايشان غير قطبي بود.
البته زندگي خاص مردم بعضي ازکشورها مثل آلباني را (با آنکه سالها سابقه و تجربه طرفداري از چين و شوروي را به دنبال دارند و جمعيتشان بالغ بر سه ميليون نفر است ) نمي توان نمونه کاملي از حيات يک ملت در جهان فعال امروز تلقي کرد. در واقع آلباني با انزواي خود، ملتش را از حيات بين المللي محروم کرد که امروز، حاصل آن حرمان بلند مدت کاملا مشهود است. وانگهي نبايد فراموش کرد که انزواي سياسي و اقتصادي براي يک ملت سه ميليوني، به دليل پايين بودن تعداد جمعيت، ميسرتر است تا کشورهايي که رقم جمعيتشان بسيار بالاست.
در چنين جوي که مختصات آن بيان شد، وقوع انقلاب اسلامي ايران سلسله مسائلي را به دنبال آورد که از حيث بحث ما، يعني خروج از نفوذ قطبين حائز کمال اهميت است. ايران در سه دهه قبل از انقلاب اسلامي ايران، کشوري بود در حيطه اقتدار اتحاديه غرب به نحو اعم و ايالات متحده امريکا به نحو اخص.
از طرفي انقلاب اسلامي ايران، تز سياسي خود را در چارچوب ضديت با غرب، به خصوص امريکا آغاز نمود؛ به همين دليل با شروع انقلاب و تحقق حکومت اسلامي درسال 1357، بر جهان مسلم گرديد که ايران نمي خواهد بيش از اين در اردوگاه غرب باقي بماند. انقلاب رسما شعار مي داد که «پس از شاه نوبت امريکاست» پس ايران با اين بيان، تمايل و قصد و عزم خود را به خروج از اردوگاه غرب اعلام کرده بود و از اين رو بود که به محض وقوع انقلاب، حرکات ضدامريکايي و ضدغرب، مانند برچيدن شنودهاي امريکا، اخراج مستشاران غربي، اخراج تجار و سرمايه داران غربي از کشور وبسياري از اقدامات ديگري که همگي نشان دهنده اين واقعيت بود که ايران بيش از اين، قصد ندارد در چارچوب امريکا عمل کند، شروع شد. شوروي نيز در عين حال که از رفع مزاحمتهاي امريکا از کنارگوشش خرسند بود، ليکن اولا نگران بود که با خروج ايران از اردوگاه غرب، سرنوشت آرايش جديد جهان به کجا مي انجامد. ثانيا تکليف جمهوري هاي مسلمان نشين جنوب کشورش با انقلاب مذهبي و ريشه اي چه خواهد شد. ثالثا هويت آينده ايران چگونه خواهد بود.
غرب نيز متقابلا جريانات ايران را به دقت دنبال مي کرد تا به نحوي با انتساب و ملحق جلوه دادن اين حرکت (يعني اقدام به ضديت با غرب و نفي تعلق به بلوک امريکا) به توطئه هاي شوروي و جلب افکار عمومي جهان به خطري که خروج ايران از اردوگاه غرب براي جهان به دنبال دارد، از حق سرکوبي اين نهضت بهره مند گردد، اما نشد، چرا که يک اشکال عمده بر سر طرح امريکا وجود داشت وآن هم ماهيت مذهبي انقلاب ايران بود. به هيچ وجه، ممکن نبود که حرکت مذهبي بنيادين مردم ايران را به يک توطئه کمونيستي چسباند. القاي اينکه ايران در توطئه اي با شوروي عليه امريکا و صلح جهان، شرکت دارد به دو دليل به دل مردم جهان وکلا سيستم سياست بين المللي ننشست: اول اينکه در انقلاب، خدا پرستي و توحيد و تفکر مذهبي، مبناي همه حرکات و ادعاها بود، بنابراين همزيستي و همراهي و همدلي انقلاب خداپرستانه ي ايران، با حکومت ضد خداي شوروي، از حيث اصول غير ممکن بود. دوم شخصيت صددرصد مذهبي رهبران انقلاب ايران، به خصوص امام خميني رحمه الله که طي اقامتش در پاريس به همه جهانيان فهمانده بود که ايشان، روحاني مسلماني است که جز اجراي دستورها و منويات خدا به هدف ديگري نمي انديشد.
اين دو مفهوم باعث شد که غرب نتواند ايران را متهم به همدستي باکمونيزم شوروي کند، بنابراين در عمل، ايران از بلوک غرب خارج شد، ليکن پس از نقص يک بلوک به بلوک مقابل، يعني بلوک «مارکسيزم-کمونيزم» نچسبيد؛ به همين دليل موازنه در جهان به هم نخورد.
در حقيقت، ايران در جايگاهي قرار گرفت که هم شرق وهم غرب با آن ضديت داشت، چون ايران در حيطه حمايت و اقتدار هيچ کدام از دو قدرت قرار نگرفته بود، از همين روست که شوروي و امريکا براي اولين بار پس از سالها تضاد، راجع به مسائل جهان، راجع به ايران به توافق رسيدند که ايران براساس دکترين کيسينجر بايد در جنگ نه پيروز شود و نه مغلوب. در جنگ عراق عليه ايران که حاصل توافق دو ابرقدرت جهان بود، هر دو قطب حاکم از عراق حمايت مي کردند، چرا که ايران از نظام و جبر قطبي جهان، گريخته بود و اين طفل گريزپا بايد به مدرسه باز مي گشت.
حال لازم مي دانم اين نکته را تذکر دهم کهآنچه نگارنده در فوق تشريح کرده است در واقع، تحليلي است که وي نتوانسته است جهت اين سئوال ارائه کند که:
چگونه جهان دو قطبي سال 1979 اجازه داد انقلاب ايران به راه نه شرقي - نه غربي قدم بگذارد؟
چرا که اذعان داريم که قدم نهادن به اين راه در دوران تقابل قدرت دو قطب جنگ سرد حاکم بر جهان، به قول معروف « بوي خون » مي داد.
در سياست خارجي جهان، خليج فارس هميشه به عنوان نقطه ي تصادم قطبها و آبراهي که جرقه ي جنگ بين المللي سوم از آنجا برخواهد خاست مورد اشاره و تأکيد قرار مي گرفت. خليج فارس به زعم ديپلماسي کلاسيک و سياست بين دولتها ومتداول در جهان، پايگاه استراتژيکي بود که رهايي آن از چنگال امريکا هرگز ممکن نبود.
حال بحثي که مطرح است و بايد راجع به آن تعيين تکليف شود، اين است که با سقوط شرق و افتادن آن به دامان غرب، نحوه ي تبيين اين شعار اصولي در سياست خارجي جمهوري اسلامي ايران چگونه خواهد بود، چرا که اکنون ديگر شرقي در کار نيست که بتوان شعار نه شرقي و نه غربي را پياده کرد و در حقيقت همه ي رقبا و دشمنان دست به دست هم داده و يک قطب واحد را در مقابل هر معترضي به وجود آورده اند؛ به همين دليل است که پيش بيني مي شود آينده جهان، آينده فشار هرچه بيشتر به جهان سوم و سيادت وآقايي و زورگويي جهان قدرتمندان باشد. البته صاحبنظران در پيش بيني آينده جهان معتقدند که جهان آينده، جهان قطبهاي متعددي است که هر کدام صاحب اقتصادي قوي و صنعتي عظيم و اطلاعاتي شگرف خواهند بود و موازنه آنها براساس ثبات در حيطه اقتدار اقتصادي و اطلاعاتي و تکنولوژيک آنها محقق خواهد شد.
گفته مي شودکه ژاپن کشوري است که در سال 1992، ستيزه جويي و رودررويي خود را با امريکا به عنوان قدرتي اقتصادي و اطلاعاتي و علمي و صنعتي شروع خواهد کرد و همچنان به صورت يک قطب درمقابل امريکا عمل خواهد نمود. شايد اروپا و شوروي نيز دست به تشکيل اتحاديه اي در مقابل ژاپن و امريکا بزنند و بدين ترتيب، جهان به سه قطب کلان اقتصادي تقسيم شود، که اينها همگي حدسهايي است که راجع به آينده زده مي شود وکشف حقيقت، محتاج صبر بيشتر و اطلاعاتي وسيعتر است.
منبع: کتاب درآمدي بر سياست خارجي جمهوري اسلامي ايران
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}